×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

گل واژه

کشکول

× گلچینی از مطالب زیبا
×

آدرس وبلاگ من

rahajavid.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/rahajavid

داستان کوتاه مرگ فروید

به مناسبت 23 سپتامبر 73 مین سالروز مرگ پروفسور زیگموند فروید (1856-1939)



روی تخت دراز کشیده بود، دستانش می لرزید، سکوت عجیبی بود، طوریکه صدای خش خش ورق کاغذی را که در دستش بود می شنید. می خواست جمله ای را یادداشت کند، اما نمی توانست قلم را روی کاغذ بفشارد . با خودش گفت: "چطور می شود بدون نوشتن زندگی کرد؟".
سکوت شب خوابی عمیق، همراه با رویاهای زیبا را تدارک دیده بود. رویاهایی به وسعت ستاره های آسمان شب های وین. شب هایی که با نارفیقان و ناکسان در کنار شومینه طبقه همکف می نشستند و چپق می کشیدند و دمی به خمره می زدند. آنقدر می گفتند و می نوشتند تا سپیده صبح از لانه اش در می آمد و پسرک دوچرخه سوار روزنامه را به بالکن طبقه دوم پرتاب می کرد و مرد شیرفروش پاکت شیر را به درون سبد کنار باغچه می گذاشت.
یاد آخرین شب چهارشنبه ای افتاد که در کنار عده کمی از مریدانش نشسته بود و همچنان که پیپش را دود می کرد به ارنست گفت:" من خیلی دوست دارم بدانم که تو سرانجام، چگونه آخر داستان زندگی مرا رقم می زنی!". ارنست با خنده ای تلخ جواب داد: " با گریه !".
یاد شهرش افتاد که چقدر زیبا بود، یاد سگش که به خانم جونز سپرد، میز مطالعه اش که نتوانست آخرین یادداشتش را به اتمام برساند، مجسمه های عتیقه اش که مدتها بود گرد و خاک زیادی را روی خود تحمل می کردند، صندلی راحتی اش که هر وقت گردنش درد می گرفت خودش را روی آن ول می کرد، یاد عزیزانش که در جنگ مُردند و یاد دوستانش که هر کدام به سویی گریختند. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد و به خط چروک گونه اش رسید و از آنجا با نرمی زیاد به کنار گوشش رسید و بر روی بالش چکید. کمی مکث کرد، پخته تر و محکم تر از آن بود که برای درد شدیدِ که در دهان و فک و لثه ها داشت گریه کند، گریه اش از برای تلخی روزگار بود. از دست قدرت طلبی و پرخاشگری انسان بود، از این همه جنگ و خرابی و کشتار بود. هر وقت یاد آخرین وداع با سرزمینش می افتاد، دلش به درد می آمد. دوست داشت هم آنجایی که به دنیا آمده بمیرد. دوست داشت که دوران پایانی روزهای زندگی اش، آسوده خاطر باشد تا با آرامش بار سفر را ببندد. احساس کرد که بالشش نمناک شده، دوست داشت بالش را برگرداند اما قادر به تکان خوردن نبود.
از آخرین عمل روی سقف دهانش دو روزی می گذشت. دیگر جراحی دهان برایش مثل پیش پیش کردن گربه شده بود. هر وقت دکترها برایش پیش پیش می کردند خودش را در زیر چراغ بزرگ اتاق عمل می دید. "این بار سی و یکم بود یا نه سی و سوم! نمی دانم شاید هم بیشتر". احساس خستگی تمام وجودش را گرفته بود اگرچه مرفین کمی از دردش می کاست اما کافی نبود. "چطور می توانم از دست این زندگی نکبت بار خلاص شوم؟". یاد عمه خانم افتاد که چطور شب یکشنبه پس از آن میهمانی مجلل در حالیکه شادمان به رختخواب رفت، اما هرگز صبح فردایش را ندید. "چرا برخی موقع مرگ اینقدر سخت جان می دهند؟ اما بعضی به آسانی شکستن نوک یک مداد تیز!". ناگهان فکری نقره ای کرد. خودش است! مرفین، بله مرفین!
دستش عرق کرده بود و کاغذ سفید کاملا مچاله شده بود. ورق را محکمتر فشرد و به کنار تخت انداخت. " باید دخترم آنا را در جریان بگذارم، او حتما فکرم را می پذیرد. او که نمی خواهد پدرش با درد و خفت بمیرد". به پنجره نگاه کرد، هوا در آرزوی تابش نور بود، چشمانش تار می دید...
گونه اش گرم شد، احساس وجد کرد، چشمانش را آرام باز کرد. آنا بالای سرش ایستاده بود. "خوبی پاپا؟". دستش را دراز کرد و دستهای دختر را گرفت. " می خواهم خواهش کنم که خودت امروز صورتم را اصلاح کنی". دختر لبخندی زد و با سر موافقتش را اعلام کرد. پس از اصلاح صورت کمی کنار پدر نشست و به حرفش فکر کرد. مرفین! با خودش گفت: "شاید اگر من هم اجازه بدهم پزشک قبول نکند". کمی دلش قرص شد. به پدر نگاهی مهربان کرد و گفت: "من حرفی ندارم، باید پزشک اجازه دهد". پدر با نگاه نافذ همیشگی اش به دختر فهماند که چقدر تصمیمش جدی است.
پرستار وارد بخش شد. آنا از او خواست که سریعا برایش از دکتر ماکس برای مشاوره در مورد یک موضوع مهم وقت بگیرد. وقتی دکتر ماکس به همراه رییس بیمارستان و یک پزشک جوان دیگر وارد اتاق شدند، آنا تو دلش آشوب بود. رییس بیمارستان نگاهی به مریض روی تخت کرد و گفت: "دکتر زیگموند فروید، من شخصاً به اینجا آمده ام که بگویم اگرچه هر کاری که می بایست برای درمان سرطان فک و سقف دهان شما صورت می گرفته، انجام شده است، اما هیچ چیز در علم پزشکی صد در صد نیست و ممکن است شما بهبودی خودتان را بدست آورید". فروید با انگشت به طرف رییس بیمارستان اشاره کرد که سرش را نزدیکتر بیاورد و سپس به آرامی گفت: " شما دکتر هستید و من هم همینطور، من ?بِه کشی? را به زنده ماندن ترجیح می دهم" . کمی کف از گوشه دهانش خارج شد. سپس ادامه داد: " من هم مانند یکی از کسانی که در این جنگ جهانی کشته شدند، چه فرقی می کند". آنا نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. دکتر ماکس گفت: " دوست عزیز، شما دانشمند برجسته ای هستید و ما به نظر شما احترام می گذاریم، لطفا اجازه بدهید که کمیته پزشکی در این رابطه مشورت کند".
همه به غیر از آنا اتاق را ترک کردند. پشت درب اتاق جلسه تشکیل شد، آنا هم اندکی بعد به آنها پیوست. دکتر ماکس به همراه آنا به اتاق برگشت. آنا پدر را بوسید و دستش را به گرمی فشرد. فروید آخرین نگاهش را بر صورت آنا میخکوب کرد. آنا با عجله اتاق را ترک کرد و صدای شیون و زاری اش از راهرو شنیده شد. دکتر ماکس به دوست قدیمی خود گفت: "آقای فروید، میخواهم خواهش شما را برآورده سازم، آیا آماده اید؟". فروید آهسته گفت: "بله، اگر قبل از آن برایم یک سیگار روشن کنی، ممنون می شوم". دکتر ماکس درب اتاق را قفل کرد. سیگار برگ را روشن کرد و آن را گوشه دهان فروید گذاشت. فروید چند کام عمیق از سیگار گرفت. ریه اش حال آمد. "یک سیگار همیشه یک سیگار است". دکتر ماکس به آرامی شروع به تزریق مورفین نمود. لحظه ای احساس کرد که دیگر درد را حس نمی کند. سعی کرد که از سیگار کام بگیرد اما لبانش را پیدا نمی کرد. چشمانش اگرچه باز بود اما همه چیز تار بود، احساس کرد که سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته است. آرام گفت: " آمالیا مامی".
ماکس، آخرین سیگار فروید را خاموش کرد و گفت: "امیدوارم که مادرت آمالیا را هرچه زودتر ببینی". سپس چشمان نیمه بازش را با دست بست و ملحفه سفید را به روی صورتش کشید. دفترچه کنار تخت را برداشت و روی آن یادداشت کرد:" زیگموند فروید، علت مرگ: سرطان دهان، تاریخ: بیست و سوم سپتامبر، سال هزار و نهصد و سی و نه!

داستانک حاضر بر اساس آخرین روز زندگی زیگموند فروید و نحوه مرگ وی از دو کتاب زیر اقتباس گردیده است. تمام شخصیت ها و اسامی داستانک مانند آنا (دختر فروید)، دکتر ماکس (دوست نزدیک فروید) و آمالیا (مادر فروید) واقعی می باشند



سه شنبه 10 مهر 1391 - 7:16:50 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


الفبای زندگی


برایت من خدا را آرزومندم


هر اتفاقی که می افته به نفع شماست


صد حقیقت بسیار زیبای زندگی


برای هرروز رازی از عشق


مناجات علی در مسجد کوفه


بهشت از دست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد


فرشته ای به نام مادر


قطاری به سوی خدا


صادق باشیم یا بازیگر


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

1276890 بازدید

196 بازدید امروز

234 بازدید دیروز

1484 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements