پائولو کوئيلو :
در جواني آنگاه که رؤياهايمان با تمام قدرت درما شعله ورند خيلي شجاعيم
ولي هنوز راه مبارزه را نمي دانيم، وقتي پس از زحمات فراوان مبارزه را مي آموزيم ديگر
شجاعت آن را نداريم.
اگر ما عاشق باشيم دنيا تغيير مي کند.
نور عشق ظلمت گناه را از بين مي برد.
بايد که جوياي عشق ديگران باشيم ، حتي با وجود ترس از
اين که دست رد به سينه ما بزنند.
با ترس از نگاه هاي تند ، با ترس از سنگدلي ديگران.
هرگز نبايد اجازه دهيم که از جست و جوي عشق دست
بکشيم.
پائولو کوئيلو
براي آنکه به طريق خود ايمان داشته باشيم ، لازم نيست ثابت کنيم که طريق ديگران نادرست است . کسي که چنين مي پندارد ، به گامهاي خود نيز ايمان ندارد . (پائولو کوئليو
در دنيا هيچ چيز کاملاٌ خطايي وجود ندارد. حتي يک ساعت از کار افتاده هم ميتواند
دو بار در روز وقت دقيق را نشان دهد.�
-
پائولو کوئيلو
يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
اين كار شما تروريسم خالص است!
پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!
وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:
"با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند"
به کرم ابريشم فکر کن .
او تمام عمرش را روز زمين مي گذراند ، به پرندگان غبطه مي خورد و از آنچه سرنوشت برايش مقدر کرده است ازرده خاطر است .
فکر مي کند : من منفورترين مخلوق عالم هستم ، زشت ، چندش آور و محکوم به خزيدن روي زمين .
روزي مادر طبيعت از کرم مي خواهد که پيله اي بتند . کرم وحشت زده مي شود . او تا آن روز هيچ پيله اي نتنيده است . خيال مي کند که با اين کار ، مقبره اش را مي سازد و خود را براي مردن آماده مي کند .
با وجود همه ناخرسندي اش از زندگي ، به خداوند گله مي کند : خدايا ، حالا که به اين زندگي پست عادت کرده ام ، مي خواهي تمام چيزهاي اندکي را که دارم از من بگيري !
با نوميدي خود را در پيله محبوس مي کند و در انتظار سرانجام کار مي ماند .
بعد از چند روز متوجه مي شود که به پروانه اي زيبا بدل شده است . مي تواند به آسمان پر بکشد و همگان او را تحسين مي کنند .
کرم ابريشم از معناي حيات و کارهاي خداوند حيران مي شود .
مکتوب - پائولو کوئيلو
هر اتفاقی که می افته به نفع شماست
بهشت از دست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد
1286576 بازدید
31 بازدید امروز
796 بازدید دیروز
5014 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian